هر چی بخوای

هر چی بخوای

G A L A X Y

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



the king of the iran:ALIREZA GALAXY

آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


دفتر خاطرات یک تازه عروس

دفتر خاطرات یک تازه عروس


دوشنبه

الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم. خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم. امروز می‌خوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده ١٢ تا تخم‌مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه کافی نداشتم واسه همین مجبور شدم ١٢ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم‌مرغ‌ها رو توش بزنم.



سه شنبه

ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم. در روش تهیه اون نوشته بود؛ "بدون پوشش سرو شود"، خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه‌مون. نمی‌دونم چرا هر دوتاشون وقتی که داشتم واسه شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت زده به من نگاه می‌کردن.



چهارشنبه

من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم. واسه این کار که می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست و شو کنین. پس من آب گرم کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم. ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت.



پنجشنبه

باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم. خب منهم یه دستور جدید رو امتحان کردم. تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین. خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد و اونو بخوره. ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟ نمی‌دونم چرا؟ عجیبه! حتما خیلی تو کارش استرس داشته، باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.



جمعه

امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم. نوشته بود همه مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک یا همون Beat it. (Beat It در آشپزی به معنی مخلوط کردن و در زبان عامیانه به معنی بزن به چاک است). خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه مامانم. ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.



شنبه

ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه میشه یه مرغ رو واسه یکشنبه لباس تنش کرد و آماده‌اش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌های خوشگلش ..... وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود. وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره ١٠ به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظارداشته مرغه واسش برقصه. وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده؟ شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من؟ چرا من؟ هووووم ..... حتما به خاطر استرس کارشه … مطمئنم .....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: علیرضا تاريخ: 4 شهريور 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to galaxyother.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com